
سکوت کردهای روضهخوان؟
به احترام قرآن....
دارد
ساز غمناکترین مرثیهی جهان
کوک میشود ..
دارد
دل مردهی این شهر
زنده میشود
غربت از بین نمیرود
از کوچهای به کوچهی دیگر ... +
مسلم
به درهای بسته میخورد
زینب
دلش هزار راه میرود ...
دلتنگ سلامم نیست؟
درب وادی السلامتان پدر...
زینب
دلش شور میزند
از رسیدنش
ما
دلتنگ رسیدنش
...
به حضرت پائیز بگویید زودتر بیایند، به همان سرعت از روی برگهای خشک و زرد بگذرند؛ رسیدند به چهارده آبانشان مشکی بپوشند. پا به پای هم برویم در تکیهها، سرمان را بگذاریم بر شانهی هم، یکریز بباریم..
دلمان تنها هوای محرم دارد و بس
همهی قصهی زندگیاش را پشت تاکسی نارنجیاش نوشته بود:
«امام رضا، ممنونم که به رضام شفا دادی»...
کاروان رسیده بهشت. پیرمرد پشت تریبون میگوید: «خودروی اول برای خانمهاست. بگذارید تابوتها را خانمها ببرنند معراج». ایستادهایم کنار پیادهرو و حسرت میخوریم. صدایی از جمعیت پشت سرمان میگوید: «خانمها چطور بردارند؟» خانمی با اشک جوابش میدهد: «تابوتها سنگین نیستند. خانمها هم میتوانند بردارند»...
اگر دریا نمیگنجد به کوزه با چه اعجازی
میان چفیه پیچیدند جســـم پهلوانها را؟
یادم میآید میگفت: «اگر معنای این یک بیت را بفهمی دیگر نمیپرسی چرا قبر عباس(ع) کوچک است»..
روزهایت باید
در انتظار روزی بگذرد
که بر آن
مهر سفر کربلا خورده است..
اصلا در بنیهاشم
همه چیز از مادر به بچهها ارث رسیده
یکیاش همین:
با صورت زمین خوردن ..
هنوز چهل روز تمام نشده
هنوز زائرم
هنوز دارم پای پیاده میروم
هنوز مانده تا حرم
هنوز در راه ماندهای خسته و دلشکستهام
هنوز بیسر و سامانی بیآشیانم
این سو.. این سو را نگاه کنی میبینی
این زائر خستهی دلتنگ را..
یک جرعه، تنها یک جرعه.. تشنهام
دل است دیگر؛ تنگ میشود
گاه و بیگاه..
سنگ اگر بود
تو که نمیبردیاش..
این خاک
دلتنـگیاش برای آسمان
تمامی ندارد
پـــدر ..
. نشسته بودم برابر ایوان طلایت. شب آخر. هی دلم میرفت پیش زینب(س). هی روی لبم زمزمه در میگرفت: «مکن ای صبح طلوع».. هی قلبم بیشتر میگرفت و گلویم.. و اگر اشک نبود.. آه زینب..
. روضه بلد نبودم.حتی نمیدانستم وقت خداحافظی چه باید بگویم. میگفتم «زینب» و اشک..
. مانده بودم تا صبح همان جا بنشینم یا بروم سمت دیگر بهشت. سمت شش گوشه. سخت بود. دو راهی سختی بود..
. نرفتم کفشداری شماره را بدهم، کفشها را بگیرم، فرصت کم بود. زمانی نمانده بود. و من هنوز صفای بین دو حرم را سعیای نکرده بودم. اصلا وقت وداع باشد و بخواهی حسین(ع) را یک سمت و عباس(ع) را سمت دیگر بگذاری و بروی دنبال کفش.. پا برهنه راه افتادم. نمیدانم چند بار.. حسابش از دستم در رفت بس که ایستادم، برگشتم سمت گنبد عباس(ع).. دوباره رو به گنبد حسین(ع).. چند قدم و باز ..
. رسیدم حرم. آنجا هم همین بود. یک طرف صحن ارباب، یک طرف تل زینبیه. در هیاهوی تپشهای قلبم روضه. دلم میرفت و میآمد.. هروله میکرد و بیصدا اشک میریخت و.. میخواندم: «زینب صدا زنان، سوی کی میرود؟ او را چه میشود؟ نام که میبرد».. آه زینب..
. نشسته بودم بینالحرمین و ناباورانه سر میچرخاندم رو به این گنبد و آن گنبد و با خودم میگفتم: «پس چرا جان ندادی؟ اینجا کربلا بود»..
. تکه کاغذ توی دستم دیگر جایی نمانده بود برایش، از حرفهایی که از ترس فراموشی نوشته بودمشان. یک گوشهای اما، برای چند کلمه هنوز جا داشت. تا بنویسم و نگه دارم برای چنین روزی:
دارم میروم از درد دوریات بمیرم
اما..
به تو که نمیتوانم بگویم بگذار به درد خودم بمیرم....
ما هكذا الظن بك...
. عباس(ع)!
آن بار هم به بهانهای بردی. این بار هم..
آدمی که برای کربلا لحظهها را میشمارد زنده است
آدمی که قدم در کربلا میگذارد نمرده پای در بهشت گذاشته
اما..
آدمی که میخواهد با کربلا وداع کند و به دنیا برگردد.......
لم یلد
و لم یولد..
پس چرا تا میگویند حسین(ع)، یاد تو میافتم؟
گریه به گریه
نو به نو
آب میشوم در روضههایت..
دلم
شور تو را
واحــــــد میزند ..
درازای این غصه را
کوتاهی این قصهها قد نمیدهد
فاطمیه میآید و نمیرود
وقتی هنوز او نیامده است
بلندی آه علی(ع) را
کوتاهی هیچکدام از کوچههای عالم
کوتاه نکرد
تاریخ
از محدودهی جغرافیای کربلا
فراتر نمیرود
آدم شاعر هم میشود
باید بلد باشد
واژهها را بدوزد به زینب نگاهت
استعارهها را گره بزند به شش گوشهی ضریحات
قافیهها را برساند به عباس دستانت ..
یک آه میکشد
و تمام بادهای عالم
زائر مزار مادر میشوند
علی(ع) اشک میریزد و
تسبیح فرشتهها خیس
الله اکبر!
دختر پیامبر را..
مکبر میگوید:
تسبیحات حضرت زهرا(س)
آسمان را برمیدارد
«امن یجیب المضطر اذا دعاه»..
مکبر میگوید:
تسبیحات حضرت زهرا(س)
مشکی پوشیدهاند و شانههایشان تکان میخورد
داغی هست بر دل شیعه
که بخواهد دلش، دل بماند
باید تا همیشه این داغ را با خود ببرد
داغی که از کوچهی بنیهاشم گذشت
خاکآلود و پیرهن پاره
پرچم سرخ روی گنبد شد
آدم
یا باید سرش را بگذارد روی دیوار بقیع بمیرد
یا از غم این نشدن ..
آدم باید غمهایش را بردارد
برود یک گوشهای بمیرد
یک گوشه از عالم
که شش گوشه دارد
شش گوشه برای جان دادن..
به یک بلیط رفت
بدون برگشت
به مقصد کربلا نیازمندیم
از کسانی که دست ندارند، اما دستشان در کار است
خواهشمندیم
نگاهی به دل ما کنند ...
دلت از آخرین برگهای زرد تقویم نیست که گرفته؛
پائیز دارد
آخرین بوسههایش را
بر گونهی یاس سه سالهی حسین(ع) میزند..
از بالای تل زینبیه
هنوز نگاه زینب(س) است
که فریاد میزند:
تا لحظهی آخر
چشم از حسین(ع) بر ندار!
که
ما رایت الا جمیلا . .
دستانت
هم ردیف مشک بود
بر زمین افتاد
چشمانت
هم قافیه با آب
بر زمین ریخت
وقتی شعرت سروده میشد..
زود است
تکیهها را جمع نکنید
هنوز کاروان در راه است و
خرابه در پیش ..
زینب تکیهگاهی ندارد ..
میان جمعیت که راه میرفتم، بعضیهایشان یا روی پای مادر خواب بودند یا مقابلش روی زمین؛ تا میآمدم پایم را بلند کنم، ناگهان دستی مانعم میشد! که مواظب باش! بچه اینجاست... و من که بچه را از قبل دیده بودم، نمیدانم چرا دلم هرری میریخت.
همهاش میخندیدند و میخنداندند. دورشان پر شده بود از هوای وان یکاد و آیه الکرسی. گریههایشان به چند ثانیه نمیکشید. یا چسبیده به سینهی مادر، یا شیشه های کوچک شیر و آب دستشان.. هوای آسمان بالا سرشان اما.. ابری بود.
راه میرفتم و دانه دانه، لحظه لحظه در حافظهی دوربینم ثبتشان میکردم. یکی داشت آرام آرام لالایی میخواند. ابرها نم نم باریدن گرفته بودند. ازدحامی سنگین، راه گلویم را بسته بود. نشستم. کنار پسر بچهی کوچکی 4-5 ساله. نشسته بود مقابل مادرش. خواهر شیرخوارهاش روی پای مادر خواب بود. آمدم یک نفس عمیق بکشم و راه گلو را باز کنم که پرسید: «مامان! اینا چرا گریه میکنن؟»
- «برای امام حسین(ع). دیروز برات تعریف کردم که. علی اصغرش رو شهید کردن مامان».. و مادر، گریه امانش نداد. کودک چندماههاش را به سینه فشرد و های های گریست..
نفسم بالا نیامد دیگر. چیزی نمانده بود! از بس دلم ریخته بود! چادرم را کشیدم روی صورتم. ازدحام گلو را بیرون ریختم.. هق هق..
+
امتداد این ناله را
کوتاهی این حنجرهها
به مقصد نمیرسانند
وسعت این بغض را
گلوگاه این نالهها
کوچک است
کربلایت را میخواهم حسیـــن(ع)
کی مرا میبری و برنمیگردانی؟
من
وارثِ تکهای از دل سوختهی زینبم(س) ..